زمین شاد- زمین ناشاد
عنوان زمین شاد و زمین ناشاد برگرفته از پرسشهایی است که در اوستا و مینوی خرد درباره ی زمین مطرح می شود، پرسش هایی با این مضمون که کدام زمین شادتر است؟ و یا کجاست آنجایی که زمین در آنجا به تلخ ترین اندوه دچار شود؟
علاوه بر کتاب اوستادر مینوی خرد وشایست، ناشایست نیز ویژگی زمین های شاد و ناشاد به نقل از اوستا ذکر شده است. در این بخش بر آنیم تا اهم ویژگیهای روانی زمین را که در این کتب مطرح شده و نمود عینی سپندارمتیکه محسوب می شوند و نیز دامنه ی نفوذ آنها در ادبیات و فرهنگ مرز و بوم را مورد تحلیل و بررسی قرار دهیم، ویژگیهای طرح شده درباره ی زمین را در جواب این سؤال که زمین در کجا و در چه شرایطی شادکام و در چه حالت و موقعیتی ناشاد کام است می توان به دو دسته تقسیم کرد:
زمین وقتی شادکام است که از ملکیت بَدان به ملکیت نیکان رسد.
زمین وقتی تلخ کام است که ازملکیت نیکان به ملکیت بَدان رسد.
تحت این دو عنوان کلی می توان به بررسی دقیق و جزء به جزء ویژگیهای مطرح شده پیرامون رون زمین پرداخت.
زمین شاد
فر گرد سوم و ندیداد با این سؤال آغاز می شود:«ای داد ار جهان استومند! ای اشون!
کجاست نخستین جایی که زمین در آنجا بیشتر از همه جا شادکام می شود» (1)
و اهورامزدا در پاسخ می گود:
«چنین جایی آنجاست که اشونی بر آن گام پیش نهد، هیزم پاک در دست، برسم در دست، شیر پیشکشی در دست، به درست باوری در کار آیین گزاری و به آوای بلند، مهر فراخ چراگاه و رام بخشنده ی چراگاههای خوب را نیاش کنان.» (2)
این همان اعمال مذهبی است که توسط فرشته ی چیستی دریافت شده، و به دید غیب و پیشی جستن بر دیدار اخروی بدل می گردد، زمین هنگامی که مرد پارسای راست گفتار در آن اقامت کند شادتر است، او شادی خود را به دو صورت نمایان می کند؛ زمانی وسعت می یابد و سرسبز و خرم می گردد و به همنوایی و همراهی با مردمان نیکی که بر آن اقامت دارند می پردازد و زمانی دیگر خود را در حالت منوک و صورت فرشته اش بر مردم نیک پارسا که بر آن اقامت دارند می نماید. این مطلب در شاهنامه در دوران پادشاهی کیومرث و نیز در دوره پادشاهی اسکندر در داستان خضر و سرزمین ظلمات بازتابانیده می شود، اگر چه پادشاهی کیومرث در دوران اساطیری و پیش از تولد زردشت بوده است اما تأثیر عناصر دین بهی بر آن انکار ناپذیر است. چرا که ظهور زردشت در فاصله ی زمانی میان شکل گیری این اساطیر و کتابت آنها اتفاق می افتد.
کیومرث اولین انسان اولین پادشاه و اولین پیامبر است، دوران پادشاهی او در حالی سپری می شود که هیچ دشمنی بجز اهریمن نابکار ندارد و دد و دام مطیع و رام او هستند، او با اورمزد به واسطه ی سروش در ارتباط است و با یاری سروش که او را از عالم غیب مطلع می سازد، تنها دشمن خویش اهریمن، را نیز شکست می دهد، روان کیومرث به مرتبه ای فراتر از جایگاه این جهانی خود رسیده است و این نعمتها هدیه ای است از جانب زمین که به پاس این ترقی معنوی بدو عطا گردیده:
«کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای
سربخت تختش بر آمده به کوه
پلنگیه پوشید خود با گروه
همی تافت زو فرّ شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
دد و دوام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید.
دو تا می شدندی بر تخت او
از آن بر شده فرّه و بخت او
برسم نماز آمدندیش پیش
و زو بر گفتند آیین خویش
به گیتی نبردش کسی دشمنا
مگر بدگهر، ریمن، آهرمنا» (3)
داستان خضر و سرزمین ظلمات نیز مثالی دیگر از شادکامی زمین است. مطابق روایت فردوسی اسکندر لشکری را در جستجوی آب حیات روان می کند، در میان این لشکر پیری روشن ضمیر وجود دارد که مورد اطمینان و مشورت اسکندر است و در نهایت از میان لشکر، با عظمت اسکندر تنها این پیر معنوی است که می تواند بر چشمه ی آب حیوان دست یابد و وجود خود را در آن شستشو دهد.
چشمه ی آب حیات در سرزمین ملکوت (ایرانویچ) واقع است و این سرزمین که در حقیقت صورت ذهنی فرشته ی زمین است، تنها برای کسی قابل شهود است که روانش به آن درجه و مرتبه از پارسایی رسیده باشد که بتواند صورت دئنا (وجدان) خود را پیش از فرشکرد شهود کند. در جای دیگر گفته شد که زمین صورت فرشته ی خود را تنها به کسی می نمایاند که از اعمال او راضی باشد و وجود آن شخص بر زمین موجب شادی روان زمین گردد. در داستان خضر و اسکندر بعد از آنکه لشکر به سرزمین ظلمات وارد می گردد بر سر یک دو راهی خضر و شاه از یکدیگر جدا شده و هر یک به سویی می روند؛ اسکندر با لشکرش به جانبی می رود و خضر به جانبی دیگر:
«سه دیگر به تاریکی اندر دو راه
پدید آمد وکم شد از خضر شاه
پیمبر سوی آب حیوان کشید
سرزندگانی به کیوان کشید
بر آن آب روشن سر و تن بشست
نگهدار جز پاک یزدان نجست» (4)
اما نکته ی مهم این داستان که از دست یافتن خضر به آب حیات نیز پر اهمیت تر است تاریکی سرزمین ظلمات (ایرانویچ- ارض ملکوت) است که در نظر اسکندر و لشکریانش اینگونه می نماید. از سیاق کلام فردوسی اینگونه پیداست که بعد از گذشتن از دو راهی در حالیکه خضر به دیدار فرشته ی زمین نائل گشته و ایرانویچ را در پرتو نور معرفت خویش شهود می کند اسکندر و لشکریانش که هیچ یک شایستگی دیدار ارض ملکوت را ندارند تا پایان مرزهای این سرزمین در تاریکی مطلق به سر می برند. گفتگوی مرغ با اسکندر نیز که بعد از گذر از سرزمین ملکوت رخ می دهد مؤیّد این مطلب است که اسکندر هیچگاه شایستگی شهود فرشته ی زمین را نخواهد یافت:
«سکندر سوی روشنایی رسید
یکی بر شده کوه رخشنده دید
زده بر سر کوه خارا عمود
سرش تا با بر اندر از چوب عود
بر هر عمودی کنامی بزرگ
نشسته بر او سبز مرغی سترگ
بآواز رومی سخن راندند
جهاندار پیرور را خواندند
چو آواز بشنید قیصر برفت
بنزدیک مرغان خرامید تفت
بدو گفت مرغ ای دلارای رنج
چه جویی همی زین سرای سپنج
اگر سر بر آری ز چرخ بلند
همی بازگردی از او مستمند» (5)
در این داستان خضر، مؤمن مزدایی است که توانسته است سپندارمتیکه (خصوصیات سپندارمذ) را در خود محقق گرداند و در حقیقت، خود مبدّل به سپندارمذ، گردد هر آنچه که می بیند انعکاس روان متعالی اوست بر زمین مادی.
اسکندر و لشکریانش چون فاقد سپندار مذ فردی هستند و جای سپندار مذ در روان آنها خالی است پس آنچه که روان آنها بر زمین منعکس می کند تاریکی است و خلاء و آنها نیز همان تاریکی و خلاء را با چشم مادی شهود می کنند. به عبارت دیگر خضر با معنی بخشیدن سپندارمتیکه در روان خود آن اشون پارسای مزدا پرستی می شود که با انجام اعمال مذهبی، موجبات شاد کامی زمین را فراهم می آورد و زمین نیز در ازای این نیکویی، وجود خود را در صورت فرشته ای بر او می نمایاند.
نابود کردن حیوانات موذی
در ادامه ی فر گرد سوم وندیداد در بند بیست ودوم این سؤال مطرح می شود:«ای دادار جهان اَستومند! ای اشَوَن!
کیست سومین کسی که زمین را بیشتر از همه شاد کام کند؟
اهوره مزدا پاسخ داد:
کسی است که هر چه بیشتر لانه های آفریدگان اهریمن را بینبارد» (6)
منظور از آفریدگان اهریمن جانوران موذی است که در اوستا از آنان با عنوان «خرفستر» یاد می شود. اگر چه شاعران فارسی زبان مخالفت خود را با این باور مزدایی صراحتاً ابراز کرده اند:
«میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است.» (7)
اما علی رغم خواست آن ها این باور، یعنی خشنودی زمین از کشته شدن موجودات زنده ای که به زعم اوستا مضر پنداشته می شدند تأثیر خود را در ادبیات فارسی بر جا گذاشته، این تأثیر بویژه در شاهنامه در داستان پادشاهی هوشنگ به طور کامل نمود می یابد؛ اولین اژدها کشی و به طور کلی اولین اقدام به جانور کشی در شاهنامه توسط هوشنگ صورت می گیرد که در نهایت منجر به کشف آتش می گردد و جشن سده از او به یادگار می ماند:
«یکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد با چند کس همگروه
پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیر تاز
نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ
گرفتش یکی سنگ و شد نیز چنگ
بزور کیانی رهانید دست
جهانسوز مار، از جهانجوی جست
بر آمد به سنگ گران، سنگ خرد
همان و همین سنگ بشکست گرد
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
نشد مار، کشته و لیکن ز راز
از این طبع سنگ آتش آمد فراز
جهاندار پیش جهان آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین.
که او را فروغی چنین هدیه داد
همین آتش آنگاه قبله نهاد
بگفتا: فروغیست این ایزدی
پرستید باید اگر بخردی
شب آمد بر افروخت آتش به کوه
همان شاه در گرد او با گروه
یکی جشن کرد آن شب و باده خورد
سده نام آن جشن فرخنده کرد
زهوشنگ ماند این سده یادگار
بسی باد چون او دگر شهریار» (8)
در این داستان باور خشنودی زمین از کشته شدن جانور موذی به شیوه ای صریح و بسیار موجز و مختصر در هفده بیت بیان شده؛ هوشنگ پادشاه پیشدادی قصد کشتن ماری عظیم الجثه را می کند و سنگی به سوی او پرتاب می کند، این اقدام او ناکام می ماند و مار فرصت فرار می یابد اما در عوض از برخورد این سنگ با سنگی بزرگتر جرقه ای از آتش ایجاد می شود که هوشنگ آن را هدیه ی ایزدی می نامد. در حقیقت اگر چه هوشنگ مؤفّق به کشتن مار بزرگ نمی شود اما زمین، به پاس این مجاهدت او آتش مقدس را که پس از آن قبله گاه مردم می شود به او هدیه می دهد و نام او در کنار نام آتش و جشن سده در تاریخ به یادگار می ماند. اعتقاد به نیکی این کنش (کشتن حیوانات موذی) و اجر و پاداش عظیمی که برای آن در نظر گرفته شده است را در اردواویراف نامه بیش از سایر کتب پهلوی می توان باز یافت:
«و دیدم روان مردی که تن او را در دیگی روئین کرده اند و آن را می پزند، پای راست او بیرون آن دیگ بود و پرسیدم: «این تن چه گناه کرد؟» سروش اهلو و آذر ایزد گفتند: «این روان آن مرد درونده است که... و همه تن او بزهکار بود و با آن پای راست، وزغ و مور و مار و گزدم و دیگر خرفستران را بسیار زد و کشت و نابود کرد.» (9)
آباد کردن جهان
در بند چهار از هات سی و پنجم یسنها آمده است:«از پی پاداش پسین بهترین کنش راهمی گوییم به دانایان و نادانان، به شهر یاران و شهروندان که جهان را آباد کنند و رامش بخشند.» (10)
غرض از آبادی جهان چیست؟ پاسخ این پرسش در بند چهارم و پنجم از فر گرد سوم و ندیداد اینگونه مطرح می شود:
«کجاست سومین جایی که زمین در آن جا بیشتر از همه جا شادکام شود؟ اهوره مزدا پاسخ داد : ای پستیمان زرتشت! چنین جایی، آنجاست که اشونی هر چه بیشتر گندم و گیاه و درختان میوه بکارد/ کجاست چهارمین جایی که زمین در آنجا بیشتر از همه جا شاد کام شود؟ اهوره مزدا پاسخ داد: چنین جایی آنجاست که هر چه بیشتر رمه ها و ستوران را در آن بپرورند.» (11)
الگوی بارز این پرورانندگی و آباد کنندگی در اوستا و شاهنامه «جمشید خوب رمه» است؛ در فردگم یکم و ندیداد، بند سوم، جمشید در پاسخ درخواست اهوره مزدا که از او می خواهد دین آگاه، دین بردار باشد می گوید: «من زاد نشده ام که دین آگاه و دین بردار تو در جهان باشم» آنگاه اهوره مزدا به او می گوید:
«ای جم! اگر دین آگاهی و دین برداری را از من نپذیری پس جهان مرا فراخی بخش؛ پس جهان مرا ببالان و به نگاهداری [جهانیان] سالار و نگاهبان آن باش» (12)
آنگاه به شهریاری جم، سیصد زمستان به سر آمد و این زمین پر شد از رمه ها و ستوران و مردمان و سگان و پرندگان و آتشان سرخ سوزان.(13) داستان مجاهدتهای جمشید برای آبادانی زمین و آسایش ساکنان آن در شاهنامه نیز آمده است:
«زمانه بر آسود از داوری
به فرمان او دیو و مرغ و پری
جهان را فزوده بدو آبروی
فرزوان شده تخت شاهی بدور
منم گفت و با فرّه ی ایزدی
همم شهریاری همم موبدی
بدان را زبد، دست کوتاه کرد
روان را سوی روشنی راه کرد» (14)
بدینسان جم داد و دهش ورزید و مردم را به ساختن جنگ افزار و زین افزار و ساز و برگ راه نمود. نیز مردم را به رشتن ابریشم و کژ و کتان و پنبه فرمان داد تا از آنها پارچه دوزند و جامه ها پوشند، سپس مردم را به رده های گوناگون بخش کرد و فرمان داد که هر رده ای به کار بایسته ی خویش بپردازد و از مرز و اندازه ی خود درنگذرد و در این میان گروهی را تنها به برزیگری گماشت:
«بسودی سه دیگر گرُه را شناس
کجا نیست از کس بریشان سپاس
بکارند و ورزند و خود بدروند
بگاه خورش سرزنش نشنوند» (15)
و از آنان در ساختن ساختمانهای بلند و گرمابه ها و آسیابها و بیرون آوردن زر و سیم و سرب از کانها بهره گرفت. سپس آنها را به بهره بردن از مشک و عنبر و دیگر بویهای خوش راهنمایی کرد و به آنها یاد داد که چگونه داروها را از جاهای دور گرد آورند و آنها را در هم آمیزند و در پزشکی از آنها بهره گیرند. نیز به ساختن قایق و کشتی و دیگر افزارهای ترابری دریایی فرمان داد و به مردم دریانوردی و بیرون کشیدن گوهرهای دریایی آموختن. کار جمشید در آباد کردن زمین و پرورش رمه و ستور بدان جا انجامید که: «زمین از رمه ها و ستوران و مردمان و سگان و پرندگان و آتش سوزان انباشته شد و رمه ها و ستوران و مردمان دیگر بر زمین جای نیافتند.
«آنگاه جَم به روشنی، به سوی نیمروز، به راه خورشید فراز رفت. او این زمین را به «سوورا»ی زریّن بَر سفت و به «اَشترا» بشیفت و چنین گفت: ای سپندار مذ! به مهربانی فراز رو و بیش فراخ شو که رمه ها و ستورها و مردمان را برتابی.
پس جم این زمین را یک سوم بیش از آنچه پیشتر بود، فراخی بخشید و بدان جا رمه ها و ستوران و مردمان فراز رفتند به خواست و کام خویش، چونان که کام هر کس بود.» (16)
این تقاضا دو بار دیگر از سوی جمشید مطرح شد و هر بار سپندارمذ به او پاسخ مثبت داد و زمین را فراخ تر کرد و این پاداش سپندار مذ بود به جمشید خوب رمه که برزیگری را گسترش داد و گله و ستور را پروراند و در آبادانی زمین و آسایش ساکنان آن کوشید.
فرمانروایی نیکان و بدان بر زمین
در آغاز این فصل گفته شد که زمین هنگام فرمانروایی نیکان بر خود، شادکام و زمان سلطنت بدان تلخکام است؛ وقایع رخ داده در دوره ی پادشاهی جمشید که در این جستار بیان شد؛ وسعت یافتن زمین به درخواست جمشید ونیز همراهی سپندارمذ با او در امر آبادانی زمین گواهی بر این مدعاست، علاوه بر این، شواهد فراوان دیگری در اوستا، روایات پهلوی نیز آثار حماسی فارسی وجود دارد که نشان می دهد چگونه زمین هنگام فرمانروایی بدان عرصه را بر آنان تنگ کرده و در نهایت وجود مقدس خود را از گند و ریمنی آنان پاک می سازد و متقابلاً از پادشاهی نیکان به وجد آمده و به همراهی آنان می پردازد.در شاهنامه ی ثعالبی آمده است: «پس از پادشاهی فریدون آنگاه که او به مردم بار همگانی داد و آنان را به خویشتن نزدیک گردانید و با آنان سخن گفت، از شادی این سخنان زمین به جنبش آمده و آسمان نیز از دعا و آفرین وی سرشار گردید.» (17)
به جنبش آمدن زمین نشان از شادی سپندار مذ دارد که دلیل این شادی را باید انتقال ملکیت زمین از بدان (ضحاک) به نیکان (فریدون) دانست. دیگر، زمانی که زمین از این نقل و انتقال به وجد آمده و روح تازه ای در کالبدش دمیده می شود پس از رفتن افراسیاب از ایران و رسیدن تاج شاهی به زو، پور طهماسب ا ست؛ در شاهنامه ی ثعالبی آمده است:
«چون افراسیاب از ایران رفت، خداوند، زمین را پس از مرگی زنده کرد و بادهای مژه بخش بخشایش خود را گسیل داشت. درهای آسمان با بارش بارانهای پیاپی باز شد و زمین زیور یافت و کشتزارها بارور گردید و درختان، میوه، بر آورد و مردم نکو حال گشتند و چار پایان چریدند.» (18)
گاهی سپندارمذ پیش از آنکه نیکان فرمانروایی زمین را در دست بگیرند برای نابودی بدان و رسیدن نیکان به حکومت آنها را یاری می کند؛ در شاهنامه ی ثعالبی آمده است که پیش از مرگ کیکاووس و پادشاهی کیخسرو در یکی از جنگهای کیخسرو و افراسیاب پس از آنکه دو سپاه در مقابل یکدیگر رده بستند و جایگاه های خود را سامان دادند و یکدیگر را زیر باران تیر گرفتند، خورشید آرام آرام گرمای خود را بر آورد گاه افکند، «در این هنگام باد تندی برخاست و گرد و خاکی ترسناک برانگیخت و خاک و سنگ ریزه به چشم ترکان پاشید.» سپس ایرانیان با یورشی کارساز بر آنان تاختند و گرز و شمشیر بر آنان فرود آوردند. افراسیاب با شمار اندکی از ویژگانش گریخت و بیشتر سپاهیان ترک، زینهار خواستند و کیخسرو پیروزمندانه با بهره های جنگی به لشکر گاه خود بازگشت.
این داستان ها و نمونه های مشابهی که ذکر آنها از حوصله ی این جستار خارج است مؤیّد گفته های اوستا درباره ی شادکامی زمین از حکومت نیکان است؛ اما در متون پهلوی یپش از آنکه درباره ی خشنودی زمین از حکومت نیکان سخن به میان بیاید، پیرامون تلخکامی زمین از فرمانروایی بدان سخن رفته است؛
در روایت پهلوی آمده است که «شهریاری بد» بر همه چیز از جمله روند طبیعت تأثیر می گذارد:
«در شهر چون داور دروغزن گمارند و (او را) به سروری دارند از گناه و مهر دروج که آن داور کند، در آن شهر ابر باران کم (شود) و شیرینی و چربی و درمابخشی و (نیز مقدار) شیر گاوان و گوسفندان بکاهد، و کودک در شکم بیشتر تباه شود.» (19)
در زند و هومن یسن همچنین آمده است که در پایان هزاره ی زردشت یعنی در سده ی دهم که دوره ی «آهن برانگیخته» نامیده می شود و هنگام پادشاهی بد دیوان گشاده موی است «سپندار مذ یعنی زمین، تنگ و تنگ راه تر باشد.»
در ادامه ی این سخن اورمزد به سایر ناهنجاریهای طبیعت در این دوره اشاره کرده و می گوید:
«ای زردشت پسیتمان! هنگامی که سده ی دهم تو سر آید، خورشید راست تر و تنگ تر و سال و ماه و روز کوتاهتر (باشد) و تخم، بد= (میوه) ندهد و بَر دانه ها (= غلّه ها) در ده، هشت بکاهد (و) دو بیفزاید و آن که بیفزاید سپید نباشد و خوردنی و دار و درخت بکاهد، مردم، کمتر زایند و هنر و نیروی ایشان کم (باشد) و فریفتار و بددادتر (= ستمگرتر) باشند.» (20)
این باور در شاهنامه نیز صراحتاً از زبان زنی که میزبان «بهرام گور» است بیان شده است:
«چون بیدادگر شد جهاندار شاه
زگردون نتابد ببایست ماه
به پستانها در، شود شیر، خشک
نبوید به نافه درون نیز مشک
زنا و ریا آشکارا شود
دل نرم چون سنگ خارا شود
به دشت اندرون، گرگ مردم خورد.
خردمند بگریزد از بی خرد
شود خایه در زیر مرغان تباه
هر آنکه که بیدادگر گشت شاه» (21)
در شاهنامه ی ثعالبی یک بار دیگر نیز از تلخکامی زمین سخن به میان آمده و آن، پس از مرگ نوذر و به پادشاهی رسیدن افراسیاب است:
«آسمان بر زمین زفتی کرد و برکت و باران خود را از آن بازگرفت و آبها فرو کشیده شد و درختان بی بار شد؛ دانه در کشتزاران و شیر در پستان چار پایان بگردید و تنگدستی و بدبختیهای بسیاری بر مردم روی آورد وهمگانی شد.(22)
چنین شدت عملی از سوی سپندارمذ، نشانگر میزان اهمیتی است که آیین مزدیسنان برای شخص یا گروهی که رهبری جامعه را در دست دارند قائل است. چنانکه در اوستا نیز عنوان شده است :
«[بشنود که] فرمانروایان خوب و نیک کردار و دانشور [در پرتو] «آرمیتی» بر ما فرمان برانند. مباداکه فرمانروایان بد [برما] فرمان برانند.» (23)
ریختن خون پاکان بی گناه بر زمین
یکی دیگر از کنشهای ناپسندی که سپندارمذ به سبب آن دچار آزردگی می گردد کشتن پاکان و بی گناهان است، در این باره در مینوی خرد آمده است:«دومین وقتی که زمین ناشادتر است وقتی است که مرد مقدس بی گناهی را در آن بکشند.(24)
بازتاب این باور را در حماسه های فارسی می توان داستان مرگ «سیاوش» و «اسفندیار» دانست؛ نکته ی مشترک در هر دو داستان تابو پنداشته شدن مرگ قهرمانان این داستانها در میان توده ی مردم است؛
در داستان سیاوش پس از آنکه افراسیاب تصمیم خود را درباره ی کشتن سیاوش قطعی می کند به گرسیوز دستور می دهد سر او را به گونه ای از تن جدا کنند که خونش را زمین نبوید:
«بباید که خون سیاوش زمین
نبوید، نروید گیاه رو زکین
یک تشت بنهاد زرین برش
جدا کرد از سر و سیمین سرش
بجایی که فرموده بد تشت خون
گروی زره برد و کردش نگون» (25)
در دم زمین نخستین واکنش خود را در برابر این بیدادگری نشان داده و دچار آشفتگی می گردد:
«یکی باد با تیره گردی سیاه
بر آمد بپوشید خورشید و ماه
همی یکدگر راندیدند روی
گرفتند نفرین همه برگروی» (26)
اما در حقیقت اعتراض واقعی زمین در برابر این بیدادگری با رویش درخت پّر سیاوشان است که نمود پیدا می کند؛ پس از گذشت چند سال از مرگ سیاوش زمین که نتوانسته بود مرگ مظلومانه و ناجوانمردانه ی فرزندش را فراموش کند، غم و اندوه و اعتراض خود را با پرورش خون سیاوش و رویاندن درخت پّر سیاوشان از دل خود نمایان کرد، سر سبزی این درخت در طول سال که در شاهنامه نیز به آن اشاره شده نماد اعتراض خاموش و همیشگی زمین در برابر ظلم و بیدادگری است:
«ز خاکی که خون سیاوش بخورد
با بر اندر آمد درختی سترگ
نگاریده بر برگها چهر او
همی بوی مشک آید از مهر او
بدی مه نشان بهاران بُدی
پرستشگه سوگواران بُدی» (27)
این اعتراض زمین در داستان اسفندیار به شکلی دیگر نمود می یابد؛ در این داستان نیز کشنده ی اسفندیار که رستم است از سوی اطرافیان خود از این کار حذر داده می شود تا این که در نهایت سیمرغ، راز گفتگوی اطرافیان را برای رستم بازگو می کند:
«چنین گفت سیمرغ: کز راه مهر
بگویم کنون با تو راز سپهر
که هر کس که او خون اسفندیار
بریزد، ورابشکرد روزگار
همان نیز تا زنده باشد ز رنج
رهایی نیاید نماندش گنج
بدین گیتی اش شوربختی بود
وگر بگذر رنج و سختی بود» (28)
اسفندیار پسر گشتاسب پذیرنده و مروّج دین زردشت، است و علت اصلی سفر او نیز دعوت رستم و خانواده ای او برای پذیرش این دین نو پاست. به همین سبب او از دیدگاه دین زردشت مقدس پنداشته شده و کشته شدنش به مرور زمان به یک تابو مبدل می شود، در این داستان اعتراض زمین به کشته شدن اسفندیار را باید در چگونگی مرگ رستم جستجو کرد، رستم توسط برادرش، شغاد، و در دامی که او برای دردل زمین تدارک دیده ا ست به قتل می رسد:
«دو پایش فرو شد به یک چاهسار
نبد جای آویزش و کارزار
بن چاه پر حربه و تیغ تیز
نبد جای مردی و راه گریز
بدرّید پهلوی رخش سترگ
برو پای آن پهلوان بزرگ» (29)
پی نوشت ها :
1- وندیداد، فرگرد 3، بند 1.
2- همان.
3- شاهنامه، 1/ 29.
4- همان، 7/ 81.
5- همان.
6- وندیداد، فرگرد سوم، 22.
7- سعدی، بوستان.
8- شاهنامه، 1/ 34- 33.
9- اردایراف نامه، فیلیپ ژینو، ترجمه و تحقیق ژاله آموزگار، انتشارات معین، تهران، 1382، 60.
10- یسنه، هات 35/ 4.
11- وندیداد، فرگرد 3/ 5 و 4.
12- همان، بند 4.
13- همان، بند 8.
14- شاهنامه، 1/ 39.
15- همان، 40.
16- وندیداد، فرگرد دوم، 11 و 10.
17- شاهنامه ی کهن، 57.
18- همان، 103.
19- شایست، ناشایست 10/ 19.
20- زند و هومن سین، ترجمه ی دکتر محمد تقی راشد محصل، مؤسسه ی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران، 1366، 4/ 20/ 16.
21- شاهنامه383/7.
22- شاهنامه ی کهن، 98.
23- یسنه، هات 48/ 5.
24- مینوی خرد،پرسش 5، بند 5.
25- شاهنامه 3/ 2- 151.
26- همان، 153.
27- همان، 168.
28- همان، 6/ 297.
29- همان، 331.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}